دو هفته دوری

ساخت وبلاگ
دو هفته ای بود پدر و مادر و خواهرمو ندیده بودم.دلم داشت میترکید برفم اومده بود همه کلی سفارش کرده بودن مواظب باشم زمین نخورم.میخواستم برم مادرمو ببینم که مادر همسرم بیخبر اومده بود و مانع رفتن شد .دو روز بعدش یعنی پنج شنبه 28بهمن بالاخره شرایط جوری شد که بتونم برم پیششون .بابایی اومد دنبالم.

مامانی برام کباب برگ درست کرده بود کلی مامانمو بغل کردم.به خواستمامانم با این که کمرش درد داشت عصری رفتیم خرید اقلام باقی مونده. حوله نوزادی دو مدل یه جوز سفید یه جور عروسکی نانو یه تن پوش قرمز برای سه سالگی

آویز تخت موزیکال (موزیکشم ولوم داره )

سرویس رختخواب کوچک مخملی Baby Girlمامانم هی قربون صدقه اش میرفت ولوجکم انگار میفهمید چه خبرشده وول میخورد برای خودش

پتو برجسته کوچک

اینارو خریدیم

برگشتیم خونه

همسری نمایشگاه بود . برای معرفی محصول اختراعیشون غرفه گرفته بودن بعد کلاس رفته بود اونجا .ساعت هشت زنگ زد که داره میاد دنبالم بهش گفتم شام اینجاییم

غذایی که دلم خواسته بود ولی به هیچکی نگفته بودم خوراک جیگر سفید خودمو خفه کردم با یه عالمه سیر و سبزی خوردن و نون سنگک نوش جان نمودیم

خداکنه بچه ام بد غذا نباشه و والا بایس وقتی میذارمش مهد غصه بخورم . اخه مربی های مهد که دلسوز نیستن.

شش ماه عشق بازی...
ما را در سایت شش ماه عشق بازی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabreshirin بازدید : 217 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1396 ساعت: 3:56